شعر ورمان وداستان سرایی

شعر ورمان وداستان سرایی

هرگونه کپی از اشعار وعناوین این وبلاگ با ذکر منبع ونام نویسنده بلا مانع میباشد
شعر ورمان وداستان سرایی

شعر ورمان وداستان سرایی

هرگونه کپی از اشعار وعناوین این وبلاگ با ذکر منبع ونام نویسنده بلا مانع میباشد

من واز رفتن نترسون

تو نه شیدایی نه مجنون
تونه عاشقی نه مفتون
بودنت ..جادو شدوافسون
من واز رفتن نترسون.................من واز رفتن نترسون

تو نه بیدار ونه خوابی
تو نه جام و نه شرابی
توفقط قطره ی اشکی
واسه ی این دل محزون............من واز گریه نترسون

... تو فقط مشتی خاطراتی
که ورق رو کرده مبهم
که قلم رو کرده حیرون
هستی ام رو کرده ویرون...........من از رفتن نترسون

نه صداقت داری بامن
نه نجابتی تو ایوون
به من ساده ی غافل
عمریه میمونی مدیون ..............من واز گریه نترسون

من یه عمری که اسیرم
تویه جاده بی مسیرم
اگه که بدونی ای جون
عمرت و میبخشی ارزون................من واز رفتن نترسون

از:صباح آل علی

داستان زن بودن

ای مرد....... این زن از تو معبودی ساخت که خدایان را درحیرت واداشت وقلبشان را به دردتا به یگانگی ومعبودیتت غبطه بخورندوبا نگاه ملتمسانه وتمنا گونه اش سرشان را به تعظیم مرد بودنت فرو آورد. این زن عنصری از ضعیفه بودن نیست که به اکسیر با تو بودن پناه ببرد.نه!او قلب عطوفی داردتا تورا شریک دنیایی کندکه فرمانروای قلمروهای سرزمینش تو باشی.ویکه سوار بتازی.او چشم به راهت برده وتندیسی از مهر و وفایی که در پی اش هست را در پستوی نگاه بی رحمانه ات میطلبد.که خودت را در ابعاد مختلف دیدگانش تجزیه و تحلیل کنی .او عشقت را در وجودش جاودان ساخته وبی صدا تو را میپرستد آرام وبی صدا .....محکم وقانع است و به هر آنچه را از ظلمی که در حقش روا میداری صبور. او میخواهد تو را داشته باشد .برای تملک نیست نه! برای تنهاییش بر ای هنگامی که خط روزگار رد پایش را بر صورتش حک کند. توی (مرد) برای آنوقت هایی.این زن از اسارت وبردگیت رهایی نمی یابد او عاشق این تکیه گاه قطور است ................عاشق و شیدا ست در این بردگی . میدانی؟!!!!!!!!!!!!!!! ای مرد در پشت کدامین نقاب خفته ای وتو را باکدامین چهره بیابم.................... پس انسان باش ..............انسان.ای مرد گرگین صفت.... این ظاهر به صورت آرام که سراپا شهوت وهوس رانی توست غرورزنانه ام را در هم شکست.من بر این عشقم لعنت.آن وقتی که برای علفهای هرزی که در زمین ها ی بایرمی روینددر منجلاب فسادوتباهی فرو میروی وهنگامی که برای این مانکن های رنگین کمانی غریضه حیوانیت را می پرورانی .وآن گاه که به خاطر چهره های آفتاب پرست وهفت رنگ... خدایی بودنت رادر برابر دیدگانم زیر سوال میبری.وبه سیرت آدمی من به چشم بسته مینگری.چه شوقی را در من باید: پس ای معبود هجری خدا باش وخدایی کن.نقاب بر کش تادر پس چهره ات ظاهر گرگین گونه ات را با آنچه که هستی ببینم.این من زن از معبودیتت گریختم تا بسان ابراهیم نبی این بت دروغین را درهم بشکنم. ومانند امواجی خروشان تورا در هم بکوبم.تا ازپرستشت رهایی یابم.این میل طمع گونه ات به تن عریانم... مرا درقیدوبنداسارتی کرد تا ازدید نگاه هرزه وناپاکت در امان باشم. پس گر معبود وتکیه گاهم ... خواهش وتمناهایم توباشی..گر کومه ی آمالم توباشی.به وحدانیت این زندگی قسم که در سرزمین پهناورمن..دگر خدایی بس است.


نویسنده صباح آل علی

حکایت سنگ

روزی روزگاری دراطراف کوه ودمن در حوالی دامن پرپیچ وخم سبزه زار سنگی از کوه غلطید وبه پایین سرازیر شدعابران از کنارش میگذشتند وبی پروا به راه خود میرفتند .هیچ کس به ان سنگ اعتنایی نکرد واگر در مسیر هر عابر پیاده ای قرار میگرفت با لگد به این سو وان سو پرت میشد.از عجب ظاهر زیبایی داشت که کسی ملتفت ان نمیشدوتوجهی نمیکرد سنگ خیلی دل شکسته بود واز ان همه بی مهری مردم واطرافیان به ستوه امده بود وساز ناشکری بنا کرده بود خسته ودردمانده شده واز همه مهمتراز غذای روحی که نامش محبت است خبری نبود لب به شکوه گشود وبا خالق ومعبود خود به راز ونیاز نشست .مستاصل شده بود با خدایش درد دل میکرد تا شاید بار سنگینی از روی دوشش برداشته شود.

خدایاسکوت  مرا دریاب

بیکسی ام را

تنهاییم را

سالیان درازیست درمانده ی لطف توام

وامانده ی جود توام

نظری زین رو بگردان

باخود مشغول تعبد وگلایه بود که دستی را به سویش حس کردکه به ان نگاهکرده و زیر و رویش میکرد باورش نشده بود که ایا مورد لطف الهی قرار گرفته یا نه.انگار تمام دنیا رو یک جا به ان داده بودند تا چشمانش را چرخاند شخصی با بدنی چهارشانه وستبر دید که به او خیره شده بود.چشمانش را به سوی اسمان چرخاند ونجوا کنان گفت الهی شکرت...از شادی در پوست خود نمیگنجید از این که لطف خالقش شامل حال او شده بود خوشحال وخندان بود ونمیدانست چه بگوید .با نگاهی زیرکانه زیر لب به ان شخص گفت تو از این به بعد صمیمی ترین دوست من خواهی بود ومن با تمام وجودم به تو عشق میورزم چون من فکر میکنم ناجی من تویی.در خانه ی دوستش جایگاه رفیعی داشت ودوستش هر روز بعد از امدن ساعتها به او خیره میشد وبه طور احساسی با او به صحبت مینشست وارتباط برقرار میکرد... حسابی با هم صمیمی شده بودند که کم کم پای دوستان واشنایان به منزلشان باز شد هر کسی بعد از دیدن سنگ وجایگاهش در خانه طعنه ای میزد ونظری میداد که چرا این سنگ اینجاست

مثلا خواص این سنگ چی هست

تو از کجا میدانی این چیست فقط خانه رو شلوغ کرده ای و...................................

تا اینکه کم کم صاحبخانه هم با نظر آنان هم عقیده شد وتصمیم گرفت که سنگ را بیرون بندازدسنگ را به دست گرفت وبا ان به مانند همیشه صحبت کرد واز اینکه داشت او رااز خانه اش میرانددلجویی میکرد وخود راتبرئه میداد

در راباز کرد وان را به بالاترین نقطه ممکن انداخت از قضا جواهر ساز محله شان همان موقع از ان مسیر میگذشت که سنگ کنار پایش افتاد زرگر با تعجب نگاهی به ان انداخت دوستش متوجه شد که اتفاقی در حال افتادن است زین رو نگاه جواهر ساز را دنبال کرد فورا ذره بین را از جیبش در اورد وبه ان دقیق خیره شد دران حال دوستش پرسید این سنگ من است که اینک ان را بیرون انداخته ام چرا اینقدر به ان دقیق شده ای مگر این سنگ چیست؟

زرگر در جوابش گفت

من نگویم این سنگ تو چه هست      قدر زر زرگر میداند وبس


نویسنده /صباح آل علی

غزل

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.