ای مرد....... این زن از تو معبودی ساخت که خدایان را درحیرت واداشت وقلبشان را به دردتا به یگانگی ومعبودیتت غبطه بخورندوبا نگاه ملتمسانه وتمنا گونه اش سرشان را به تعظیم مرد بودنت فرو آورد. این زن عنصری از ضعیفه بودن نیست که به اکسیر با تو بودن پناه ببرد.نه!او قلب عطوفی داردتا تورا شریک دنیایی کندکه فرمانروای قلمروهای سرزمینش تو باشی.ویکه سوار بتازی.او چشم به راهت برده وتندیسی از مهر و وفایی که در پی اش هست را در پستوی نگاه بی رحمانه ات میطلبد.که خودت را در ابعاد مختلف دیدگانش تجزیه و تحلیل کنی .او عشقت را در وجودش جاودان ساخته وبی صدا تو را میپرستد آرام وبی صدا .....محکم وقانع است و به هر آنچه را از ظلمی که در حقش روا میداری صبور. او میخواهد تو را داشته باشد .برای تملک نیست نه! برای تنهاییش بر ای هنگامی که خط روزگار رد پایش را بر صورتش حک کند. توی (مرد) برای آنوقت هایی.این زن از اسارت وبردگیت رهایی نمی یابد او عاشق این تکیه گاه قطور است ................عاشق و شیدا ست در این بردگی . میدانی؟!!!!!!!!!!!!!!! ای مرد در پشت کدامین نقاب خفته ای وتو را باکدامین چهره بیابم.................... پس انسان باش ..............انسان.ای مرد گرگین صفت.... این ظاهر به صورت آرام که سراپا شهوت وهوس رانی توست غرورزنانه ام را در هم شکست.من بر این عشقم لعنت.آن وقتی که برای علفهای هرزی که در زمین ها ی بایرمی روینددر منجلاب فسادوتباهی فرو میروی وهنگامی که برای این مانکن های رنگین کمانی غریضه حیوانیت را می پرورانی .وآن گاه که به خاطر چهره های آفتاب پرست وهفت رنگ... خدایی بودنت رادر برابر دیدگانم زیر سوال میبری.وبه سیرت آدمی من به چشم بسته مینگری.چه شوقی را در من باید: پس ای معبود هجری خدا باش وخدایی کن.نقاب بر کش تادر پس چهره ات ظاهر گرگین گونه ات را با آنچه که هستی ببینم.این من زن از معبودیتت گریختم تا بسان ابراهیم نبی این بت دروغین را درهم بشکنم. ومانند امواجی خروشان تورا در هم بکوبم.تا ازپرستشت رهایی یابم.این میل طمع گونه ات به تن عریانم... مرا درقیدوبنداسارتی کرد تا ازدید نگاه هرزه وناپاکت در امان باشم. پس گر معبود وتکیه گاهم ... خواهش وتمناهایم توباشی..گر کومه ی آمالم توباشی.به وحدانیت این زندگی قسم که در سرزمین پهناورمن..دگر خدایی بس است.
نویسنده صباح آل علی