شعر ورمان وداستان سرایی

شعر ورمان وداستان سرایی

هرگونه کپی از اشعار وعناوین این وبلاگ با ذکر منبع ونام نویسنده بلا مانع میباشد
شعر ورمان وداستان سرایی

شعر ورمان وداستان سرایی

هرگونه کپی از اشعار وعناوین این وبلاگ با ذکر منبع ونام نویسنده بلا مانع میباشد

همیشه کسی هست

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

داستان کوتاه_سرکوب

تنها به اطرافم مینگرم همه چی حکایت از یک من بودن است .یعنی هستم وجود دارم ونفس میکشم .اما انقدر که با خود غریبه ام نمیدانم چگونه واز کجا رشته قلم را بگیرم  وچگونه شروع کنم  وقتی که سراپای من احساس پوچی وخلا تام میکندوقتی که کسی نیست که عبارات تنهای ام را تعبیر کند وقتی که نمیدانند ونمیفهمند ..

در خانواده ای متوسط چشم به دنیا گشودم  پدر ومادرم تفاوت سنی زیادی با من داشتندوهیچ وقت نمیتوانستند انگونه که باید با من ارتباط برقرار کنند.یک خواهر ودوبرادر بودیم که من فرزند سوم و ته تغاری آن خانواده بودم با برادرم همیشه جنگ وجدال وکشمکش داشتم ولی با خواهر م که تفاوت سنی ما ده سال بودبه نسبت خوب وبا اوهمدردی میکردم ... بعضی مواقعی که برادرم سکان خانه را به دست میگرفت وسفینه ی زورگویی اش را درخانه پیش میبرد این من بودم که پا به پای خواهرم ایستادگی میکردم وبا غصه های کودکانه اش  اشک میریختم نمیدانم سالها از پی هم گذشت ومن هرروز بیشتر به خواهرم وابسته میشدم چون احساس میکردم تنها مونس من بود که تا کنون درکم کرده. تا اینکه او هم ازدواج میکند واز کنارمان  میرود میمانم من با یک مشت خاطرات با هم بودن از کودکی ...دست به خط خطی هایی داشتم که به  نوعی ..مواقع خطر واسترس بوسیله اش تخلیه میشدم که همان نقاشیهای کودکانه ام بوددوباره به نقاشی پناه بردم و  تنهایی هایم را با انها پر کردم در این بین در مدرسه رتبه می اوردم وپدر پیرم را از این بابت خوشحال میکردم ..به گونه ای مشوق اصلی من در این زمینه بود..واز اینکه میدیدم میتوانستم خوشحالش کنم  از خود راضی بودم وروزگار برای من به همین منوال میگذشت که درسن چهارده سالگی دست گلچین روزگار پدرم را از من میگیرد دوباره خلوت و تنهای های من از نو سر میگیردعجیب به پدر وابسته شده بودم ولی نمیشد با قضا قدر جنگید روز به روز  دلتنگی های من بیشتر وبیشتر میشد کاری از دست کسی برای من ساخته نبود انها همه مشکلات زندگی خودشان را داشتند واما من به طور باور نکردنی به درس پناه بردم فورا بعد از اخذ دیپلم در کنکور سراسری شرکت کردم وبعد از قبولی در ازمون به دانشگاه رفتم حالا دیگر حسابی برای خودم مشغله درست کرده بودم واین اطرافیان را راضی نگه داشته بود انها از این سیر وتحول من به وجد امده بودند ودلیل را نمیدانستند ...

انها نمیدانستند که من برای فرار از خود بود که به درس وکتاب روی اورده بودم میخواستم به گونه ای فریادم را برتالار روزگار به ثبت برسانم میخواستم حرفی برای گفتن داشته باشم میخواستم بگویم هستم وخواهم بود روزها به سرعت برق وباد از هم گذشت والان دیگر برای خودم کسی شده بودم که به ان گفته میشد اقای مهندس........................عبارتی که به گویی برای ما ایرانیها حکم گذاشتن تاج سلطنت برسر بود حالا دیگر همه برای من ارزش خاصی قایل بودند.. امااین چیزی را درون من عوض نکرد من بیشتر از اینکه یک اقا مهندس باشم به محبت نیاز داشتم به اغوشی گرم وصمیمی... به کسی که به من بگوید تمام زندگی ام در تو خلاصه میشود.درحین کشمکش با خود بودم که زهره وارد زندگی من شد دختری خوب ونسبتا آرام که من با هربار دیدنش به طرز عجیبی آرام میشدم زهره همانی بود که در رویاهایم پرورانده بودم وبا ان یک عمری زیسته... به او وابسته شده بودم و بیشتر از جانم دوستش میداشتم واو هم متقابلا به من علاقمند شده بود کم کم به بهانه های مختلف سرحرف را با او باز کردم واو انگار منتظر چنین اتفاقاتی بوده از قبل برای هر حرف من اماده ی پاسخگویی بود ما روزها وماهها با هم صحبت میکردیم ودر هر دفعه من خودم را یک قدمی او میدیم آتش عشقم فوران کرده بود ونمیدانستم چکار کنم تا اینکه تصمیم گرفتم موضوع را با خانواده ام در میان بگذارم تا به خواستگاری زهره بروند ولی برخلاف توقعاتم انها شدیدا با من مخالفت کردند وتا اینکه فهمیدند زهرست به نزداو رفته ومعلوماتی راست ودروغ درموردم تحویلش دادند...از ان روز من دیگر زهره را ندیدم دختری که حاضر بودم به خاطرش با کل بود ونبودم بجنگم الان رفته بود وچیزی جز ردپایش در من سرخورده باقی نگذاشته بود.......خسته وتنهاتراز همیشه با کوله باری از غم به درونم پناه بردم صدایم را در خود بلعیدم به هیچ کس هیچی نگفتم..........وسکوت را برگزیدم..نمیدانم میگویند همیشه ان که ساکت تر است فریاد درونش بیشتر ولی من دیگر بریده بودم وهدف را گم کرده .ای کاش کسی در درونم بیدار میشد ومن رابا خود میبرد تا بی انتها برای یک طلوعی بهتر از انچه من دیده بودم......................

داستان زن بودن

ای مرد....... این زن از تو معبودی ساخت که خدایان را درحیرت واداشت وقلبشان را به دردتا به یگانگی ومعبودیتت غبطه بخورندوبا نگاه ملتمسانه وتمنا گونه اش سرشان را به تعظیم مرد بودنت فرو آورد. این زن عنصری از ضعیفه بودن نیست که به اکسیر با تو بودن پناه ببرد.نه!او قلب عطوفی داردتا تورا شریک دنیایی کندکه فرمانروای قلمروهای سرزمینش تو باشی.ویکه سوار بتازی.او چشم به راهت برده وتندیسی از مهر و وفایی که در پی اش هست را در پستوی نگاه بی رحمانه ات میطلبد.که خودت را در ابعاد مختلف دیدگانش تجزیه و تحلیل کنی .او عشقت را در وجودش جاودان ساخته وبی صدا تو را میپرستد آرام وبی صدا .....محکم وقانع است و به هر آنچه را از ظلمی که در حقش روا میداری صبور. او میخواهد تو را داشته باشد .برای تملک نیست نه! برای تنهاییش بر ای هنگامی که خط روزگار رد پایش را بر صورتش حک کند. توی (مرد) برای آنوقت هایی.این زن از اسارت وبردگیت رهایی نمی یابد او عاشق این تکیه گاه قطور است ................عاشق و شیدا ست در این بردگی . میدانی؟!!!!!!!!!!!!!!! ای مرد در پشت کدامین نقاب خفته ای وتو را باکدامین چهره بیابم.................... پس انسان باش ..............انسان.ای مرد گرگین صفت.... این ظاهر به صورت آرام که سراپا شهوت وهوس رانی توست غرورزنانه ام را در هم شکست.من بر این عشقم لعنت.آن وقتی که برای علفهای هرزی که در زمین ها ی بایرمی روینددر منجلاب فسادوتباهی فرو میروی وهنگامی که برای این مانکن های رنگین کمانی غریضه حیوانیت را می پرورانی .وآن گاه که به خاطر چهره های آفتاب پرست وهفت رنگ... خدایی بودنت رادر برابر دیدگانم زیر سوال میبری.وبه سیرت آدمی من به چشم بسته مینگری.چه شوقی را در من باید: پس ای معبود هجری خدا باش وخدایی کن.نقاب بر کش تادر پس چهره ات ظاهر گرگین گونه ات را با آنچه که هستی ببینم.این من زن از معبودیتت گریختم تا بسان ابراهیم نبی این بت دروغین را درهم بشکنم. ومانند امواجی خروشان تورا در هم بکوبم.تا ازپرستشت رهایی یابم.این میل طمع گونه ات به تن عریانم... مرا درقیدوبنداسارتی کرد تا ازدید نگاه هرزه وناپاکت در امان باشم. پس گر معبود وتکیه گاهم ... خواهش وتمناهایم توباشی..گر کومه ی آمالم توباشی.به وحدانیت این زندگی قسم که در سرزمین پهناورمن..دگر خدایی بس است.


نویسنده صباح آل علی