شعر ورمان وداستان سرایی

شعر ورمان وداستان سرایی

هرگونه کپی از اشعار وعناوین این وبلاگ با ذکر منبع ونام نویسنده بلا مانع میباشد
شعر ورمان وداستان سرایی

شعر ورمان وداستان سرایی

هرگونه کپی از اشعار وعناوین این وبلاگ با ذکر منبع ونام نویسنده بلا مانع میباشد

جریان زندگی

سه پایه روآماده میکنم ومیذارم کنارپنجره،یه نگاهی به قلم موهای زبون گربه ایم میندازم وخیره به شیطنتشون ،،ناخودآگاه نیم خنده ای مهمون گوشه لبم میشه اونا هم مثل من دل تودلشون نیست آخه قراره امروز کاملاهنرنمایی کنن....به بوم سفیدی که مانندیک سردارآماده ی رزم سینه سپرکرده خیره میشم واونچه راکه قراره ازشاهکاری که خلق کنم وتصورمیکنم آخه من توزندگی همیشه عاقبت کارودرنظرمیگیرم،،،،خلاصه یه نفس میکشم ومیرم ک...نارپنجره پرده روکنارمیزنم وازپس شیشه نگاهی به بیرون میندازم من همیشه عادت دارم قبل ازشروع به کارچندلحظه ای روباخودم خلوت کنم ....چیزی نمیدونم ولی درونم غوغاست گسلی ازافکار وسوالات ناجواب ،،،،میگذرم ازهرچی که گذشتنیه به طرف آشپزخونه میرم وبالیوانی قهوه میام کنارپنجره به روی کاناپه لم میدم،، افکارم ونگاهم ریتم مناسبی ندارن وهرکدوم منوبه سمتی سوق میدن نگاهم راعابرپیاده ای که از عرض خیابون ردمیشد رابه خودمیگیره ومن ردشو تاآخرین نقطه دنبال میکنم وازخودمیپرسم:زندگی چیه؟آیا این روزمرگی موزون که مانندرودی درجریان....خودم باتعجب وبه حالت نمیدانم بلندمیشم میرم طرف بومم..مدادرامیگیرم وباخطوط عمودی وافقی شروع به کشیدن میکنم وهمانطور ازخودم میپرسم چرااین شکلیم وچراباکمترینها میسازم وبرای خودم بهترینهاروبنامیکنم..مگه زندگی به همین چهاردیواری ختم میشه مگه ابعادزندگی رابرای من به این مساحت کم بریدن...اون چیه که این قدمن ووابسته به این محدوده کرده جریان من تکرارمکررات که هیچ وقت برای من ملول نمیشه...درحین این تناقض فکری
وگفتگوباخودم دنیای رنگی به وسیله ی قلم موهام داره شکل میگیره...ومن هم به این منوال درکشمکش بادرون وبرونم به افرینشم احسنت میگم بعضی وقتا زندگی سمفونی خاص خودش رابرای ماآدمامینوازه بدون هیچ قصدوغرضی..جیغ ودادبچه ها من وازعالمم بیرون میکشه باصدای حسین به خودم میام که میگه مامان گوش کن وپن تن میخونه آخرساعت میگه مامان شنیدی ؟زبونم قشنگ میخونه به حرفاش میخندم واون بغل میگیرم اروم توگوشش میگم اره مامان زبونت قشنگ میخونه حتی ازپن تن قشنگتر،،،،باخنده ی معصومش من هم میخندم انگارصدایی ازعمیق ترین نقطه ی وجودم میگه......آره زندگی یه رویای زودگذر چیزی بنام یه حس زیبا....زندگی رابایدباتمام وجودحس کرد نه اینکه بی روح زندگی کردبایداین حس روخلق کردنفس کشیدوپابه پاش............
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.