شعر ورمان وداستان سرایی

شعر ورمان وداستان سرایی

هرگونه کپی از اشعار وعناوین این وبلاگ با ذکر منبع ونام نویسنده بلا مانع میباشد
شعر ورمان وداستان سرایی

شعر ورمان وداستان سرایی

هرگونه کپی از اشعار وعناوین این وبلاگ با ذکر منبع ونام نویسنده بلا مانع میباشد

نقطه گریز

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کودک خام خیال

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

همیشه کسی هست

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یامنقذالغد

وانفساغمی بی حضر وبی حد
رفعت الید لک یا منقذ الغد
که خواهم از تو ای یگانه خالق
اکون کالطیر فی القمات حالق
دهی سری به کون بی نیازی
لاواجه نفسٌ تطرح کل قیاسی
مرا صبری دهی مانند مجنون
لأرتاض الصدی بالحب مفتون
اگر رحمت رسد ازتوبه من باز
اجاهدفی سبیل الحب لأجتاز
...
وگر زحکمت رو گرداند خلایق
اقول انی انا من لست لایق

شعراز/صباح آل علی

داستان کوتاه_سرکوب

تنها به اطرافم مینگرم همه چی حکایت از یک من بودن است .یعنی هستم وجود دارم ونفس میکشم .اما انقدر که با خود غریبه ام نمیدانم چگونه واز کجا رشته قلم را بگیرم  وچگونه شروع کنم  وقتی که سراپای من احساس پوچی وخلا تام میکندوقتی که کسی نیست که عبارات تنهای ام را تعبیر کند وقتی که نمیدانند ونمیفهمند ..

در خانواده ای متوسط چشم به دنیا گشودم  پدر ومادرم تفاوت سنی زیادی با من داشتندوهیچ وقت نمیتوانستند انگونه که باید با من ارتباط برقرار کنند.یک خواهر ودوبرادر بودیم که من فرزند سوم و ته تغاری آن خانواده بودم با برادرم همیشه جنگ وجدال وکشمکش داشتم ولی با خواهر م که تفاوت سنی ما ده سال بودبه نسبت خوب وبا اوهمدردی میکردم ... بعضی مواقعی که برادرم سکان خانه را به دست میگرفت وسفینه ی زورگویی اش را درخانه پیش میبرد این من بودم که پا به پای خواهرم ایستادگی میکردم وبا غصه های کودکانه اش  اشک میریختم نمیدانم سالها از پی هم گذشت ومن هرروز بیشتر به خواهرم وابسته میشدم چون احساس میکردم تنها مونس من بود که تا کنون درکم کرده. تا اینکه او هم ازدواج میکند واز کنارمان  میرود میمانم من با یک مشت خاطرات با هم بودن از کودکی ...دست به خط خطی هایی داشتم که به  نوعی ..مواقع خطر واسترس بوسیله اش تخلیه میشدم که همان نقاشیهای کودکانه ام بوددوباره به نقاشی پناه بردم و  تنهایی هایم را با انها پر کردم در این بین در مدرسه رتبه می اوردم وپدر پیرم را از این بابت خوشحال میکردم ..به گونه ای مشوق اصلی من در این زمینه بود..واز اینکه میدیدم میتوانستم خوشحالش کنم  از خود راضی بودم وروزگار برای من به همین منوال میگذشت که درسن چهارده سالگی دست گلچین روزگار پدرم را از من میگیرد دوباره خلوت و تنهای های من از نو سر میگیردعجیب به پدر وابسته شده بودم ولی نمیشد با قضا قدر جنگید روز به روز  دلتنگی های من بیشتر وبیشتر میشد کاری از دست کسی برای من ساخته نبود انها همه مشکلات زندگی خودشان را داشتند واما من به طور باور نکردنی به درس پناه بردم فورا بعد از اخذ دیپلم در کنکور سراسری شرکت کردم وبعد از قبولی در ازمون به دانشگاه رفتم حالا دیگر حسابی برای خودم مشغله درست کرده بودم واین اطرافیان را راضی نگه داشته بود انها از این سیر وتحول من به وجد امده بودند ودلیل را نمیدانستند ...

انها نمیدانستند که من برای فرار از خود بود که به درس وکتاب روی اورده بودم میخواستم به گونه ای فریادم را برتالار روزگار به ثبت برسانم میخواستم حرفی برای گفتن داشته باشم میخواستم بگویم هستم وخواهم بود روزها به سرعت برق وباد از هم گذشت والان دیگر برای خودم کسی شده بودم که به ان گفته میشد اقای مهندس........................عبارتی که به گویی برای ما ایرانیها حکم گذاشتن تاج سلطنت برسر بود حالا دیگر همه برای من ارزش خاصی قایل بودند.. امااین چیزی را درون من عوض نکرد من بیشتر از اینکه یک اقا مهندس باشم به محبت نیاز داشتم به اغوشی گرم وصمیمی... به کسی که به من بگوید تمام زندگی ام در تو خلاصه میشود.درحین کشمکش با خود بودم که زهره وارد زندگی من شد دختری خوب ونسبتا آرام که من با هربار دیدنش به طرز عجیبی آرام میشدم زهره همانی بود که در رویاهایم پرورانده بودم وبا ان یک عمری زیسته... به او وابسته شده بودم و بیشتر از جانم دوستش میداشتم واو هم متقابلا به من علاقمند شده بود کم کم به بهانه های مختلف سرحرف را با او باز کردم واو انگار منتظر چنین اتفاقاتی بوده از قبل برای هر حرف من اماده ی پاسخگویی بود ما روزها وماهها با هم صحبت میکردیم ودر هر دفعه من خودم را یک قدمی او میدیم آتش عشقم فوران کرده بود ونمیدانستم چکار کنم تا اینکه تصمیم گرفتم موضوع را با خانواده ام در میان بگذارم تا به خواستگاری زهره بروند ولی برخلاف توقعاتم انها شدیدا با من مخالفت کردند وتا اینکه فهمیدند زهرست به نزداو رفته ومعلوماتی راست ودروغ درموردم تحویلش دادند...از ان روز من دیگر زهره را ندیدم دختری که حاضر بودم به خاطرش با کل بود ونبودم بجنگم الان رفته بود وچیزی جز ردپایش در من سرخورده باقی نگذاشته بود.......خسته وتنهاتراز همیشه با کوله باری از غم به درونم پناه بردم صدایم را در خود بلعیدم به هیچ کس هیچی نگفتم..........وسکوت را برگزیدم..نمیدانم میگویند همیشه ان که ساکت تر است فریاد درونش بیشتر ولی من دیگر بریده بودم وهدف را گم کرده .ای کاش کسی در درونم بیدار میشد ومن رابا خود میبرد تا بی انتها برای یک طلوعی بهتر از انچه من دیده بودم......................